2/03/96

ساخت وبلاگ

سفر

اهای ادمیان سفر کرده...


زن گفت چقدر دوستم داری؟، مرد دستشو کشید توی موهای پریشون شده‌ زن و گفت خیلی زیاد، زن گفت اونو هم خیلی دوست داشتی؟، مرد گفت آره، زن اخم کرد، دستشو کشید توی موهای سینه‌ی مرد و زیرلبی گفت ولی منو بیشتر دوست داشته باش، انگشتای مرد سرخوردن روی مهره‌های کمر زن و گفت اونکه دیگه نیست، چه فرقی میکنه حالا؟، زن سرشو بلند کرد و با چشمای گرد سیاهش زل زد به مرد، اگه بود چی؟، بین منو اون کیو انتخاب میکردی؟، مرد با پشت دست بزرگش صورت زن رو نوازش کرد و گفت حالا که نیستش، زن با قهر سرشو چسبوند به سینه مرد و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش اومد پایین، میدونستم از اولم دوستم نداشتی، دست مرد رفت بین موهای زن و نوک انگشتاشو کشید روی پوست سرش و گفت معلومه که دوستت دارم دیوونه، زن آهسته گفت ولی حالا اون که نیست.

نوشته شده در سه شنبه دوم خرداد ۱۳۹۶ساعت 21:39 توسط سها|


سفر...
ما را در سایت سفر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nalan1236 بازدید : 226 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 8:01