12/2/96

ساخت وبلاگ
امروز مامان بابام 5 صبح پرواز کردن به سمت نجف. طلبیده شدن و رفتن کربلا. امروز توی نجف بودن. بابام لحظه ی اخر گفت نیومدی و کربلا رو از دست دادی. آره شاید از دست دادم ولی راستش ترسیدم برم کربلا. ترسیدم وقتی رفتم اونجا و گنبد حضرت عباس رو دیدم یاد قولایی بیوفتم که نمیدونم چرا بدون اجابت شدن ناپدید شدن. یادم بیوفته چقدر دلم شکسته ، یادم بیوفته اون لحظه ای که فقط جیغ میزدم. میگن حضرت عباس بار اول که بری دیدنش حاجت میده، نخواستم ناخواسته آهی از دلم بلند بشه . اینکه کیبورد از اشک چشمام خیسه عادیه . 

پ.ن1: به من قول داده بود منو میبره کربلا. قول داده بود با اولین حقوقش میبره منو مشهد. چقدر درد داره یادآوریش. 

پ.ن2: چقدر درد داره بازم حرف مغزم به حرف قلبم بچربه. که مغزت بگه میدونم 0 میشه ولی قلبت بگه نهههه حتما 1 میشه. ولی ببینی 0 شده و فقط زار بزنی که بازم قلبم باخت.

نوشته شده در سه شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 18:22 توسط سها|

سفر...
ما را در سایت سفر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nalan1236 بازدید : 228 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 8:01