که بالشم و خیس میکنه و چشام و تار، که باید آروم گریه کنم و سرم و روی بالش فشار بدم که هق هقم و خفه کرده باشم...
چه تلخه این اشکای بی صدایی که از روی گونه هام سر میخوره
حرفایی که ته گلوم و ته قلبم میمونه و من هیچ وقت به زبونش نمیارم، حرفایی که تا مغز استخون خودم و میسوزونه و دم نمیزنم
چه تلخه این صدای گرفته و بغض توی گلوم
سفر...