۱۳/۰۷/۱۴۰۰

ساخت وبلاگ

یک جایی توی تاریخ مردی سراسیمه خودش را می رساند به حکیمی و از چگونگی زندگی می پرسد حکیم فنجانِ چای را می دهد دستش و بهش می گوید چایِ داخل فنجان زندگی توست، برو توی بازار چرخی بزن و برگرد مرد پاورچین پاورچین می رود و برمی گردد نزد حکیم، فنجان را نشان می دهد و می گوید ببین حتی قطره ای ازش نریخته... حکیم نگاهش می کند و می‌پرسد خب چه دیدی توی مسیر؟

کات/

می خواهم بی مقدمه از پیش حکیم و مردِ زندگی جو بروم به شبِ نهم از درگیری ام با کووید 19. شبی که کرونا پای چرک آلودِ سبز رنگش را گذاشته بود بیخ گلوم و از ذره ذره اکسیژنی که می خواست وارد ریه ام شود عوارض می گرفت. من هم مانند خیل آدم هایی که کرونا مرگ را بهشان یادآور شد، آن شب توی کشمکش ریه ام که نفس می خواست و کرونا که نفس کش می طلبید مرگ را ملاقات کردم. خیلی از نزدیک ملاقات کردم. آن وقت فقط یک کار به ذهنم رسید و آن، نوشتن نامه ای بود که عنوان آخرین نامه را به خودش اختصاص داد. که همین عنوان یک دفعه کار را مشکل کرد. شبیه کسی که بین راه یادش بیفتد چیزی را جا گذاشته و بخواهد برگردد. شبیه کسی که برود توی اتاق بعد یادش نیاید برای چه رفته. شبیه مردِ زندگی جو بودم در برابر حکیم پرس و جو گر… هزار راه نرفته بودم هزار حرف نگفته هزار کارِ نکرده هزار هزار حسرت ناتمام...

مرد در پاسخ به سوالِ حکیم که گفته بود چه دیدی توی مسیر چیزی برای گفتن پیدا نکرده بود، دقیقا مثل من که برای آخرین نامه چیزی پیدا نکرده بودم... حکیم اما چاره را می دانست... به مرد زندگی جو گفته بود برو دوباره بازار را بگرد، این بار اما تمام حواست به چای نباشد... اینبار سفت نگیر فنجان را ... مرد بار دوم وقتی بر می گردد مقداری از چایِ توی فنجان که زندگی اش بود ریخته اما حرف های زیادی برای گفتن دارد...

ما چه داریم برای گفتن؟ توی آخرین نامه جز اینکه بخواهیم تکلیف دارایی مان را مشخص کنیم چیزی برای گفتن داریم؟ حکیمِ پرس و جو گر همیشه همانجای تاریخ ایستاده...

پاسخی برای سوالش داریم؟ می دانید چرا دنیا پس از کرونا انقدر افسرده شده؟ مهمترین دلیلش شاید این است که مرگ آمد و چسبید بیخ گلوی همه...

می‌دانید چرا فکر کردن به مرگ باعث اضطراب و افسردگی می شود؟ من نمی‌دانم شما می‌دانید؟ شاید بعد از تزریق آخرین دُز از آخرین واکسن به آخرین نفر، ماسک هایمان را که برداشتیم لبخند داشتیم روی لب شاید اغوشمان لبریز شد از محبت شاید دستِ هم را به دوستی فشردیم شاید مصرف بی رویه داشتیم در بوسه شاید برای دیدار هم چرتکه ننداختیم که می‌‌ارزد فلانی را ببینم یا نه...

چه اشکالی دارد اصلا یذره از چای توی فنجان بریزد شاید حرف حکیم را گوش کردیم و سفت نچسبیدیم به خیلی چیزهای بی ارزش شاید تنها چیزی که بهش سفت چسبیدیم رفاقت هایمان بود همین.

سفر...
ما را در سایت سفر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nalan1236 بازدید : 155 تاريخ : جمعه 9 ارديبهشت 1401 ساعت: 9:49